ریزعلی خواجوی: اول کتکم زدند، بعد انعام دادند
ریزعلی خواجوی همان دهقان فداکار کتاب سوم دبستان است؛ مردی که در سال 1341، در یک شب سرد زمستانی، در تبریز جان صدها نفر را نجات داد؛ اکنون 54 سال از آن شب میگذرد.
ریزعلی، قهرمان بچگیهای ما است. درست زمانی که دلمان میخواست یک قهرمان از دیار خودمان داشته باشیم. درست زمانی که باید یاد میگرفتیم فداکاری چیست، ریزعلی خود را در خاطراتمان جای داد. ریزعلی خواجوی، نماد بارز فداکاری و گذشتن از خود برای دیگران است. برای کسانی که به او احتیاج داشتهاند. حتی نمیتوان تصور کرد اگر آن لحظه ریزعلی تصمیم دیگری میگرفت، سرنوشت آدمهای آن قطار به کجا میرسید؟ گاهی با خودم فکر میکنم اگر من جای او بودم احتمالا این کار را نمیکردم و از کنار قضیه میگذشتم. شاید تنها بهانهای که داشتم ناتوانیام بود. ناتوانی به خاطر تنهایی و هزار چیز دیگری که به ذهنم میرسید. درست زمانی که همه این بهانهها برای ریزعلی هم وجود داشت، او ماندن را به رفتن ترجیح داد. ماندن برای نجات جان آدمهایی که هیچ ارتباطی با او نداشتند. که آنها را نمیشناخت. تنها یک ندای درونی بود که او را وادار میکرد ادامه دهد. ادامه دهد برای زنده ماندن همه آدمهایی که کسی جایی منتظر آنهاست. آدمهایی که کسی، جایی، قلبش برای آنها میتپد.
ریزعلی خواجوی داستان آن شب را اینطور تعریف میکند: «در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است. یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه میافتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.»
دهقان فداکار، ادامه میدهد: «با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، ولی نزدیک به دو کیلومتر که مانده بود، متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چارهای ندیدم جز این که کُتم را درآوردم و از آن برای هشدار استفاده کنم. کت را بر سر چوب دستیام بستم، نفت فانوس را روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم. دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.»
او تعریف میکند: «وقتی دیدم که راننده متوجه نمیشود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کمکم توقف کرد، همه ماموران و مسافران از آن بیرون ریختند. اول فکر میکردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشتهام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! وقتی به آنها گفتم چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است. آنقدر شاد شده بودند که بازرس قطار همان شب، جیبهایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد.»
ریزعلی، با مروری بر خاطراتش، ادامه میدهد: «الان برخی از ماموران قطار که هنوز زندهاند و بازنشسته شدهاند. وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف میکنند، از شدت هیجان به گریه میافتند. چون لباسهایم را درآورده و عرقریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و همه بدنم عفونت کرد. 15 روز در یکی از درمانگاههای میانه تحت درمان بودم و پس از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، ولی هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، همه داراییام را خرج کردم.»
ماجرای فداکاری ریزعلی خواجوی در زمان وقوعش، تا جایی مورد تحسین قرار گرفت که وارد کتابهای درسی دانشآموزان شد و در کتاب سوم ابتدایی، درسی به نام او اختصاص یافت.
در درس هشتم کتاب فارسی سوم ابتدایی، در صفحه 59 درباره دهقان فداکار اینطور آمده بود: «ریزعلی خواجوی دهقان فداکار آذربایجانی در غروب یک روز سرد پاییزی، وقتی از مزرعه به خانه بر میگشت، متوجه شد که بر اثر ریزش کوه، راه آهن مسدود شده است. در این هنگام قطار میآمد و صدای سوت آن در کوه میپیچید. ریزعلی پیراهنش را به چوب دستی خود بست، نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد و به سمت قطار دوید. راننده قطار با دیدن آتش ایستاد و جان مسافران قطار از مرگ حتمی نجات یافت.»
هر چند در تحولاتی که در کتابهای درسی در سالهای گذشته صورت گرفت، این درس دستخوش تغییراتی شد و در نهایت به عنوان بخشی از درس «فداکاران» در کتاب سوم ابتدایی ماندگار شد.
نظرات: 0
نظر خود را ثبت کنیدنظر خود را ثبت کنید