آخرین اخبار:

رویدادی های صبری

جدال پدر و پسر، روزگارشان را سیاه کرد

١٧ اسفند ١٣٩٥
جدال پدر و پسر، روزگارشان را سیاه کرد

همه چیز از وقتی شروع شد که کارش در شهرداری را رها کرد؛ اینطور که خودش می‌گوید قرار بود یک منزل مسکونی دریافت کند، اما مسئولان شهرداری خلف وعده کردند. این بود که عطای کار در شهرداری را به لقایش بخشید و بعد از اختلاف‌های اداری که با آن‌ها پیدا کرده بود، اخراج شد.

عصبانی بود و فکر می‌کرد در حقش، جفا شده. دادخواستی علیه شهرداری تنظیم کرد، تا آخر راه رفت. آنقدر بازی را ادامه داد تا بعد از هشت ماه حکم بازگشت به کار گرفت. اما او دیگر عطای کار در شهرداری را به لقایش بخشیده بود.

آنقدر در این هشت ماه گرفتار مشکلات مالی شده بود، که به فکر دست و پا کردن مغازه‌ای برای گذران زندگی‌اش افتاد. مغازه کوچکی گرفت و به قول خودش «جگرکی»اش را راه انداخت.

طاقتش از بی‌مهری‌ها طاق شده بود؛ کوچکترین نامرادی، کاسه صبرش را لبریز می‌کرد. تا آنکه در آن روز شوم، پسرش به مغازه جگرکی‌شان سری زد. بازهم پول می‌خواست و او آنقدری پول در دست‌وبال نداشت که فرزندش را راضی کند.

جدال شروع شده بود. پدر و پسر عصبانی بودند. اینطور که خودش می‌گوید، آن روز هیچ‌کدام کوتاه نیامدند و چند ثانیه بعد دنیا پیشِ چشمش سیاه شد: «این بار اول نبود که برای گرفتن پول به سراغم می‌آمد. پولی که در تمکن مالی‌ام نبود. چند بار آمد. دعوا و کتک‌کاری کردیم، اما دست بردار نبود.»

خودش ماجرا را اینطور تعریف می‌کند: «در حال خُرد کردن جگر بودم. عصبانی‌ام کرده بود. به یکباره با چاقویی که در دست داشتم، ضربه‌ای به قلبش زدم. خون همه جا را گرفت.»

پدر، با غصه‌ای که انگار تمام نشدنی است، از تلاشش برای بند آوردن خونریزی جگرگوشه‌اش می‌گوید. تلاشی که بی‌فایده بود. حالا به فاصله چند ثانیه، او قاتل فرزندش شده بود.

از آن ماجرا، دو سال می‌گذرد. پدر حالا در یکی از زندان‌های اطراف تهران روزگار می‌گذراند. هنوز چشم‌هایش را که روی هم می‌گذارد، صدای فریاد فرزندش را می‌شنود. آرام ندارد، قرار ندارد. گویی بی‌تابی‌اش تمام‌شدنی نیست. هرشب که چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد، به آن چند ثانیه فکر می‌کند. چند ثانیه کوتاه که او را از پدری زحمت‌کش، به قاتل فرزندش تبدیل کرده است.


نظر خود را ثبت کنید

comment